وای حلما از دست خراب کاری هات که تمومی نداره!
یکشنبه ساعت هشت شب در حال آماده کردن شام بودم که زمزمه هاتو که واسه خودت با اون زبون مخصوص نی نی کوچولوها شعر میخوندیو شنیدم برگشتم ببینم چی کار می کنی که دیدم وسط یه کوه سفید نشستی چند لحظه طول کشید تا بفهمم چی کار کردی! بله ظرف دستمال مرطوبت خالی دستت بود همه دستمالا رو ریخته بودی دور خودت داشتم روانی می شدم گفتم بهت حلما خانم چی کار کردی؟ (البته یه کم بلند و عصبانی) از اونجایی که خیلی وروجکی برای اینکه یادم بره چی کار کردی دویدی اومدی پیشم با لحنی با مزه گفتی مامان! منم خندم گرفت نتونستم بهت چیزی بگم فقط رفتم دستمال هارو جمع کنم که اومدی کمکم و دستمالهارو دونه دونه بهم میدادی! سعی داشتی منو بعد از اون خراب کاری از ناراحتی د...
نویسنده :
مامان زهره
13:08