"حلما یعنی صبور"
سپیده دم ٧ آذر ماه سال ٨٩ یه درد کوچولو منو راهی بیمارستان الغدیر کرد و ساعت ٦:٥٠ صبح صدای گریه فرشته کوچولومو شنیدم منم گریه کردم آخه انتظارم به پایان رسیده بود و خدا بزرگترین هدیه و نعمتش رو به من بخشید...!
آتلیه آنلاین وبلاگ نانازیا
حلما در حال تماشای تلویزیون
چالوس-رادیو دریا
حلما خانم اینجا شش ماهشه (15/03/1390) سلام گلم اینجا شما برای اولین بار بود که دریا رو از نزدیک میدیدی همه چیز شمال برای شما تازگی داشت هر جا که می رفتیم با تعجب می گفتی اوه! خیلی خانم بودی حسابی به همون خوش گذشت. راستی این دومین مسافرت شما در طول شش ماه زندگیت بود. ...
حلما خانم میخواد بره عروسی
عزیزم 4 اسفند عروسی احسان پسر خالت خیلی بد گذشت چون گل دخترم تب کرده بود و تو عروسی مدام باید آب می زدم به دست و صورتت تا تبت بالا نره خیلی بیحال و بد اخلاق بودی ولی با این حال خیلی خوش تیپ شده بودی اینو همه میگفتن! دوست داشتی شادی کنی برقصی ولی حسشو نداشتی چند بار دستاتو تکون دادی به معنای رقص ولی دوباره آروم میومدی توبغلم خیلی دلم برات میسوخت جوجو ناز نازی مامان. فردا هم نتونستیم بریم پاتختی چون حالت بدتر شده بود همش گریه میکردی! دوست دارم از خودم بیشتررررررررررررررررر. ...
اینم مامان زهره و حلما جون
بابایی ما حاضریم! بریم عروسی؟ ...
باغ عفیف - شیراز
پل خواجوی اصفهان
شیطنت حلما کار دستمون داد!
حلما خانم پنجشنبه آخر سال ساعت 12 وقت آتلیه داشتی که تو راه متوجه شدم دست راستت رو تکون نمیدی تا دستتو گرفتم خیلی بیتابی کردی و مدام با گریه می گفتی مامان دَ،دَ،دَ فهمیدیم که نمیتونی دستت رو تکون بدی سریع برگشتم خونه تا بابایی از سر کار بیاد ببریمت دکتر. البته ناگفته نمونه که بابایی حسابی غرغر کرد و منو دعوا کرد که چرا مراقبت نبودم ولی باور کن اصلا نمیدونم چیکار کرده بودی که دستت در رفته بود اول رفتیم پیش خانم دکتر بزرگی برات عکس نوشت گفت حدس میزنه دستت یا در رفته یا شکسته باشه حالم خیلی بد بود سرم گیج میرفت نمیدونستم باید چی کار کنم تو عکستم چیزی نشون نداد برگشتیم مطب خانم دکتر تا دستت رو گرفت دستت یه صدایی داد که خانم دکتر با اطمینان ...
نویسنده :
مامان زهره
12:58